داستان کسی به ناتوانی‌اش غلبه کرد

داستان شماره‌ی یک

انگلستان؛ لندن؛ اواخر آوریل سال ۱۹۹۸؛ اولین روزی که به طور کامل در کشوری بیگانه سپری کردم.

جرأت کردم و چند قدمی از هتل دور شدم؛ تا با ایستگاه مترو مواجه شدم که می‌توانست مرا به هر جای این کلان شهر ببرد. چقدر دلم می‌خواست به پارلمان بروم و منازعه‌ی مجلس عوام انگلیس را ببینم!

به در ورودی مترو رسیدم؛ اما همان‌ موقع ناگهان خشکم زد؛ پله‌هایی که بیشتر مردم فقط از آن‌ها بالا و پایین می‌رفتند تا از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب برسند؛ به چشمم گویی مواجهه با هزاران چیزی بود که همزمان بالا و پایین می‌پریدند.

مشکل خاصی که من هر روز با آن زندگی می‌کنم؛ در عمل تحقق آرزویم را نا ممکن ساخت. این مشکل نوعی اختلال زیستی-عصبی موسوم به سندروم آسپرگر است.

افرادی که این مشکل را دارند؛ رفتارها و علائم مختلفی را تجربه می‌کنند؛ مثل باور ذره‌ذره تحرکات ناشی از محیط اطرافشان. از این رو وقتی در محیط نا آشنا قرار می‌گیرند؛ کنار آمدن با شرایط تازه ممکن است برایشان بسیار دشوار باشد؛ و این همان چیزی بود که من در آن لحظه تجربه کردم.

من با مشکلم مبارزه می‌کنم ولی این را هم فهمیده‌ام که برای دنبال کردن علاقه‌ام به سفر به دور دنیا باید بر آن غلبه کنم.

وقتی این سفر گروهی را انتخاب کردم؛ فکر می‌کردم گردش و تماشای جاهای دیدنی دنیا؛ که همیشه آرزو داشتم؛ در برنامه‌های این سفر وجود دارد و دیگر اینکه سفر کردن با دیگران امنیت بیشتری در بر دارد؛ اما خیلی زود فهمیدم که اینطور نیست.

برای افراد گروه وقت آزادی هم برای گردش انفرادی در نظر گرفته بودند؛ ولی من به دلیل مشکلی که داشتم فقط به دیدن جاهایی می‌رفتم که در مسیر پیاده‌روی تا هتلم بود؛ هرچند این کار باعث شد احساس کنم بسیار مغبون شده‌ام. کل لندن مرا صدا می‌زد و من اینجا تنها به محله‌های اطراف بسنده کرده بودم

در اولین سفرم به خارج از کشور دو هفته طول کشید و حس جهت یابی ضعیفم مرا بیش از میزان تصورم در تنگنا قرار دارد؛ در اولین سفرم هم مثل لندن فقط چند ساختمان از هتل دور شدم؛ با این حال باز هم شب‌ها گم می‌شدم و از خودم می‌پرسیدم حالا چطور راه برگشت به هتل اقامت طور را پیدا کنم. فقط با نشانه‌های پلیس یا نشانه‌های بسیار آشکار موفق می‌شدم به هتل برگردم.

چند باری هم هنگام وقت آزادم با یکی دو نفر همراه می‌شدم؛ تا قدری در جاهای غیر عادی گردش کنم؛ ولی برای رسیدن به جایی که باید می‌بودم به آن‌ها تکیه می‌کردم و با این کار فقط حس بی کفایتی‌ام تشدید می‌شد.

وقتی به آمریکا برگشتم فهمید چیزی باید عوض شود. از اعماق وجودم به این باور رسیدم که علاقه‌ام به مسافرت و گردش؛ قوی‌تر از ناتوانی‌های ناشی از بیماری‌ام بود.

حدود یک سال و نیم فجایع اولین سفر به خارج از کشور مرا زجر می‌داد. در پاییز ۱۹۹۹ حس کردم باید به لندن برگردم و عهد کردم با مترو و اتوبوس تمام دیدنی‌های این شهر را ببینم و هر قدر هم که به چشمم ترسناک بیاید و هزار بار هم گم شوم مهم نیست.

می‌دانستم برای این که مسافری مستقل باشم که آرزوی قلبی‌ من همین بود؛ باید بتوانم نواقص خود را با دو کار جبران کنم؛ اول اینکه قبل از سفر باید نقشه‌ی دقیق شهر را تهیه کنم و خوب مطالعه کنم و همواره مجسم کنم که راه را خوب بلدم و دوم؛ زمانی که در خارج از کشور هستم باید ابتکار عمل به خرج دهم و از افراد محلی بپرسم که آیا برای رسیدن به یکی از نمادهای لندن مسیر را درست انتخاب کردم یا نه! حتی اگر مجبور شوم منطقه به نطقه این کار را تکرار کنم.

این کار حس جهت‌یابی‌ام را مدیریت می‌کرد. البته برای بسیازی از افراد مبتلا به سندروم آسپرگر؛ همین رفتن نزد افراد محلی و برقراری ارتباط هم چالش محسوب می‌شود؛ چ.ن به طور کلی ما در جامعه افراد خوش مشربی نیستیم.

نکته‌ی اصلی این بود که برای رسیدن به آرزوهایم باید دل به دریا می‌زدم و سندروم آسپرگر را غنیمت می‌شمردم.

دوستم در اولین بخش سفرم همراهی‌ام کردو ما با هم بودیم ولی من باید طوری رفتار می‌کردم که انگار تنها هستم و سعی می‌کنم بفهمم چطور راه خودم را پیدا کنم و به مقصد برسم و او تنها وقتی مداخله می‌کرد که من راه را اشتباه می‌رفتم.

این شگرد بسیار مفید از کار درآمد. دوستم چند روز قبل از من به آمریکا برگشت و من از تنها بودن در کلان شهر لندن جان سالم به در بردم و این شد که در جهانگردی مستقل اعتماد به نفسی تازه یافتم.

یک سال بعد در اکتبر سال ۲۰۰۰؛ وقتی که یک دوست دیگرم را در لندن و مناطق اطراف آن گرداندم؛ این بار این من بودم که به اصطلاح نقش راهنمای تور را ایفا کردم؛ هرز گاهی حس جهت یابی‌ام قدری ناراحتی برایمان ایجاد می‌کرد ولی من استقامت به خرج می‌دادم؛ تنیجه‌ی نهایی سفری پر از گشت و گذار و موفقیت امیز بود.

از زمان آن سفر اول شومی که در سال ۱۹۹۸ به خارج از کشور داشتم؛ و گذاشتم ناتوانی‌ام حس جهت یابی‌ام را کاهش دهد؛ حتی سفرهای بیشتری به اروپای غربی؛ چین؛ آفریقای جنوبی و پاناما داشتم و در بیشتر موارد هم تنها بودم. رزرو هتل تهیه‌ی بلیط اتوبوس و قطار و کارهایی از این قبیل را در سراسر دنیا خودم به تنهایی انجام می‌دهم. حتی خودم را با سفر به اسپانیا و ایتالیا به چالش کشیدم. هنگام مسافرت به این کشورها؛ با توجه به این‌که زبان اسپانیایی و ایتالیایی را خوب صحبت نمی‌کنم؛ باید هشیارتر هم می‌بودم؛ ولی با کمک کتاب و اصطلاحات روزمره حسابی گشت و گذار می کردم.

افراد محلی در این کشورها از تلاش من برای به کار بردن زبانشان و برقراری ارتباط با آن‌ها تشکر می‌کردند.

تا سال ۲۰۰۴ آنقدر تجربه کسب کرده بودم که با خیال راحت مقالات مسافرتی‌ام را به انتشارات گوناگون می‌فرستادم. حالا بسیاری از آن‌ها را برای چاپ به مجلات گوناگون و سایت‌های آنلاین داده‌ام.

جهانگردی وادارم کرد تا به گونه‌ای با سندروم آسپرگر کنار بیایم؛ که بدون سفر نمی‌توانستم چنین مواجهه‌ای با آن داشته باشم و این کار یرانجام مرا به سمت حرفه‌ای جدید در مقام یک نویسنده‌ی سیار هدایت کرد.

وقتی به گذشته برمی‌گردم و واکنش‌های اولیه در آن سفر سخت در سال ۱۹۹۸ به لندن را نگاه می‌کنم از این همه تقعییرات و این همه استقامت خودم حیرت می‌کنم.

مشکلات من کماکان به قوت خود باقی است ولی حالا می‌دانم که می‌توانم با آن‌ها مقابله کنم. من کوله باری از خاطرات و مهارت‌ها را برای برخورد با ناتوانی‌ام در اختیار دارم.

هنوز هم در مورد رفتن به جاهای ناشناخته و بودن در محیطی نا آشنا مطمئن نیستم و در برابر بار احساسی زیادی که برایم ایجاد می‌کند؛ احساس ضعف می‌کنم اما این را هم می‌دانم که می‌توانم واکنش خود را کنترول کنم.

کلید غلبه بر موانع؛ اشتیاقی است که قوی‌تر از واقعیت موانع باشد؛ این همان کسف درونی است که فرد را هدایت می‌کند تا راههای غلبه را پیدا کند.

ری ای-بارنز ( یک نویسنده مبتلا به سندروم آسپرگر )

2 دیدگاه دربارهٔ «داستان کسی به ناتوانی‌اش غلبه کرد»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا