دلنوشتهی گیلدا بروجردی
زندگی دو برادر من با اوتیسم گره خورده بود . برادر کوچکم رو سال نود و هفت از دست دادم و من ماندم و تک برادرم علی،
شاید عکس کودکان دارای اوتیسم را زیاد دیده باشید، عکس خانواده هایی که با فرزندان کوچک اوتیسم درگیر هستند، لمل اینها بزرگ میشوند، پیر میشوند و اوتیسم را تا همیشه با خودشان یدک میکشند.
زندگی بچگی من با دو بردارم شاید شبیه زندگی هم سن و سال هایم نبود، اما مادر هرگز این را ضعف ندانست، علی مدرسه رفت، نوزده سال و نه ماه سر کار رفت و هر روز پنج صبح تا شش عصر کار کرد، ماه دیگر بازنشسته میشود و در زندگیاش نه تنها آزاری به جامعه نرساند بلکه بارها و بارها از انسان های به اصطلاح سالم و عاقل روزگار زخم خورد.
از دست دادن سر انکشتانش زیر دستگاه پرس کفش، از دست دادن خانهی کوچکی که بعد از سال ها با پول حقوق اندکش خریده بود، توسط یک آشنا دردهایی است که هرگز پاک نمیشود .
و در آخر ما همچنان ایستادهایم و زندگی با اوتیسم هم ادامه دارد.