روی علاقهات پافشاری کن
هنوز سالهای اول دانشگاه را میگذراندم که شغل رؤیایی خودم را تدریس در یک مدرسه و درآمدی اندک ولی همیشه جاری میدیدم.
در همان دوران دانشجویی یک سال را در یکی از مدارس روستایی مشغول به کار شدم، رایگان کار میکردم و در دو پایه تدریس میکردم تا تجربه کسب کنم و کلاسداری بیاموزم.
بودن در میان بچهها آن هم در میان بچههای روستایی بسیار لذت بخش و شیرین بود ولی نمیتوانست من را اقناع کند؛ نمیتوانست راضیم کند، انگار جای من آنجا نبود.
گاهی که کتاب در دست تا نیمههای شب بیدار میماندم و تظاهر میکردم دارم برای امتحانات آماده میشوم، همهاش به فکر کردن میگذشت؛ فکر کردن به این که حالا چه میشود؟ برنامههایم، رشتهای که در آن درس میخوانم و … همه مرا به سویی میخواندند و علاقهام سر ناسازگاری داشت و نمیخواست با من راه بیاید.
دانشگاه داشت به آخر میرسید و من برای انجام یک تحقیق راهی یک مرکز آموزشی ویژهی کودکان دارای اوتیسم شدم.
اگر میخواهید بدانید در اولین روز ورود من به آن مرکز چه گذشت اینجا را بخوانید.
کار سختی بود. باید به کودکانی آموزش میدادم که با دنیای بیرون از خودشان ارتباط نداشتند یا ارتباطشان خیلی کم و ضعیف بود.
این کار هم مثل قبلیها نقاط مثبت و نقاط منفی داشت، کم کم داشتم احساس میکردم که اینجا هم نمیتواند راضیم کند.
گاهی از دست خودم کلافه میشدم و به خودم نهیب میزدم که تو به دنبال چه هستی پس؟
بعد از چند ماه کار با کودکان دارای اوتیسم، علی رغم تلاشهای فراوانی که برای ارتباط گیری با آنها کرده بودم، داشتم به ورطهی ناامیدی کشیده میشدم.
تا اینکه آن اتفاق افتاد.
من بعد از ۵ روز مرخصی دوباره به مرکز برگشتم، تصمیم داشتم ذهنم را جمع و جور کنم و به مدیر مرکز بگویم که برای آموزش بچهها زیاد روی من حساب نکند چون قرار است از آنجا بروم.
توی همین افکار بودم که سرویس رسید و بچهها یکی یکی داخل مرکز شدند، یکی از شاگردان سرسخت من که کمی هم پرخاشگری در رفتارش داشت جلو دوید و به من نگاه کرد ( برای اولین بار تماس چشمی با من برقرار کرد) متعجب شدم ولی به رویش لبخند زدم.
وارد کلاس که شدم سینا تمام مدت سرش را روی پایم میگذاشت، بغلم میکرد، صورتم را میبوسید و مدام میگفت: بیا بازی؛ بیا بازی
عملکرد سینا در آن روز عالی بود، وقتی که سرویس برگشت دم در مرکز منتظرشان بود، سینا با سرعت از صف خارج شد و به داخل کلاس دوید، چند لحظه بعدم هم با کیف من برگشت و آن را به دستم داد و لبخند زد.
اتفاق آن روز شاید ساده به نظر برسد ولی در نگاه سینا و بعدها همهی بچههای اوتیسم، چیزی دیدم که مجابم کرده، راضی شدم و قانعم کرده که میتوانم به آنها کمک کنم.
از آن روز هزاران نفر، هزاران بار گفتهاند که هر طور میتوانی خودت را بچپان در یک کار دولتی، فکر چهار روز آیندهات را هم بکن، انقدر نگو من به این کار علاقه دارم، علاقه برایت نان و آب نمیشود و …
اما این من که من خوب میشناسمش، میخواهد باز هم روی علاقهاش پای بفشارد، حتی اگر این علاقه برایش نان و آب نشود.
من حالا بیشتر از آموزش، برای اختلال اوتیسم محتوا تولید میکنم و میخواهم آدمهای بیشتری باشند که من، با افتخار بهشان کمک میکنم.
این کار علاقهی من است، علاقهای که ترس از آیندهای نامعلوم و سرزنش سرزنشگران هم نتوانست از آن باز داردم.
2 دیدگاه
Hosseinseyedzade.
چقدر خوب که به سمت علاقه تان رفتید و این مسئولیت بزرگ را پذیرفتید. شاید بدانید شایدهم نه اما خداوند قدرت شگرف و توانایی عظیمی در وجود شما نهادینه کرده. بدیهی است خدمت کردن به این کودکان رسالت مهم و بزرگی است که هرکسی از عهده آن برنمیآید. خداوند پشت و پناهتان
امیدوارم بدرخشید
admin
حرفهای شما مملو از دلگرمی و امیده
از لطف شما متشکرم دوست عزیز.