اولین روز کاری من
سوم بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد، دانههای کوچک برف که بیشتر شبیه یخ بود، باریدن گرفته بود و روی لباسهایم میغلتید و اگر در بین راه آب نمیشد به زمین میافتاد.
گوشی را از کیفم در آوردم و به زهرا زنگ زدم، بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول دوستانه پرسیدم کجایی؟
گفت چند دقیقهی دیگر میرسد و از من خواست که منتظر او نشوم و بروم داخل مرکز.
اما به او گفتم من چند دقیقهی دیگر هم منتظرت میمانم، هوا سرد بود ولی برف به نظرم زیباترین پدیدهی طبیعت بود ، از تماشای آن دانههای کوچک که در سکوت پایین میافتادند غرق لذت میشدم.
چند دقیقه گذشت و زهرا از راه رسید و کلی معذرتخواهی کرد که دیر رسیدهاست.
باهم رفتیم و زنگ مرکز را که در یک ساختمان سه طبقه بود زدیم، در باز شد و بعد از گذشتن از پارکینگ به طبقهی همکف رفتیم.
خانم میانسالی که چهرهی بسیار دلنشین و مهربانی داشت در ورودی مرکز را برایمان گشود و با لبخند زیبایی به ما خوش آمد گفت.
وقتی که وارد شدیم، آن خانم پشت میز مدیریت رفت و متوجه شدیم که ایشان مدیر مرکز هستند.
قبلاً با این خانم تماس گرفته بودیم و گفته بودیم برای تحقیقات مربوط به پایان نامه و البته کارورزی میخواهیم به مرکز آنها برویم، که از بخت خوش ما آنها به دو همکار برای آموزش کودکان مبتلا به اوتیسم نیاز داشتند و پذیرفتند که ما برای بازدید از مرکز و صحبتهای اولیه به آنجا برویم.
مرکز کوچکی بود با امکانات محدود که از زمان تأسیس آن کمتر از یک سال میگذشت.
قرار بود روز اول در کنار بقیهی همکاران باشیم تا کمی با بچهها و مدلهای آموزشی مخصوصشان آشنا شویم.
وارد کلاس کوچکی شدم که یک میز کودک و سه صندلی کودک و یک صندلی برای مربی در وسط کلاس گذاشته شده بود، از پرستار مرکز خواهش کردیم تا یک صندلی هم برای من بیاورد.
سه کودک مبتلا به اوتیسم در کلاس بودند، من قبل از آن فقط در کتابهای درسی چیزهایی در مورد اختلال اوتیسم خوانده بود و آن روز اولین مواجهی عینی و عملی من با کودکان دارای اوتیسم بود.
اوضاع کلاس کمی به نظرم آشفته آمد و احساس کردم بچهها کمی مضطرب هستند، علت این موضوع را از همکارم پرسیدم و ایشان پاسخم را اینطور دادند که بچهها حضور مرا در کلاس تغییر میدیدند و از آنجا که افراد دارای اوتیسم باتغییرات مشکلاتی دارند، انگار حضور من کمی آنها را اذیت میکرد، ترجیح دادم بیرون از کلاس بنشینم و در کلاس باز باشد تا نحوهی کار کردن و آموزش دادن به بچهها را ببینم.
حضور صمنی من و دوستم به همین شکل به مدت یک هفته ادامه داشت تا بچهه به حضور ما در کنار خودشان واکتش شدید نشان ندهند و کم کم به حضور ما عادت کنند.
بعد از آن یک هفته مدیر مهربان مرکز از ما خواست که نظر قطعیمان را به او بگوییم، اینکه میخواهیم در آن مرکز بمانیم یا نه.
من قبول کردم که به صورت موقت در آن مرکز باشم و تصمیم این بود که بعد از پایان تحقیقم، از کار کردن در آن مرکز انصراف دهم.
اما حالا از آن روز سرد در سال ۱۳۹۱ تا امروز نتوانستم از کار کردن با این بچهها انصراف بدهم. بارها زیباییهایی را در کار خودم دیدهام که مجابم میکند دربارهی اختلال اوتیسم بیشتر و بیشتر بدانم و در کمککردن به آنها از هیچ تلاشی دریغ نکنم.
( این اولین مطلب از روزنوشتههای یک درمانگر است. )